.......................
روياى سبز آزادى
.......................
شهر من دختركانى دارد
نان شبشان خيس زاشك
بالشى از تهديد
متكايى از سنگ
و لحافى كه فقط يورش و تحريم به خاطر دارد
در يكى گوشه سرد
دخترى كز كرده در تحديد
زير پاهايش خاك
و به رويش هم باد
بر سرش پارهى چتريست كه با حركت مور
مىزند شانه باران بر زلف
زلفى از رنگ بهشت، زلفى از جنس خداى
پدرش كو كه ببيند اكنون
دخترش با چه كسى هم بازيست
زحل و تير به سان داور
جرزنى با برجيس
ماه و خورشيد همش پا به فرار
در حياط كهكشان شيرى
او ولى مىدود اينجا و كجا
تا بيابد بابا
دخترك دست در دست خدا
مىرود تا بالا
و خدا نيز پر از حس غرور
با سر انگشت مهر
از بلندايى دور
مىكند جاى پدر را پيدا
دختر از لذت ديدارى دير
صدف چشم به پشت دست خود مىسايد
تا كه بهتر بتوان او را ديد
از پس اشك و گمان و ترديد
پدر اما پدرى ديگرگون
گيسوانى چون برف
چهره اما پرخون
كف پايش خبر ظلمت تاريخ همه انسانهاست
پدر از دور به صبر
گسترانَد بر عرش
فرش سبز اميد
هديهاى در دستش
سر دهد بانگ و ندا
دخترم زود بيا تا بابا
دختر اما شادان
دوش دلتنگ زهجران پدر
با كمى شيطنت و گه لىلى
مىرهد سوى پدر
اندك افتان و كمى هم خيزان
بر سر راه به ناگه جبريل
مىرساند پيغام
كه خدا گفت عزيزم هشدار
پس نصيحت نكشد انسان را
مىرسى نزد پدر خوب حواست باشد
نشكنى شيشه عمر بابا
...
دل روا دار كه حافظ باشى
وجه توفير تو و حيوان را
آن چه يك عمر پدرها با جان
با مسيحا دم مادرهاتان
مىخريدند براى فرزند
از بساط ستم بدكاران
در ازاى تبعيد
به بهاى زندان
...
حال دانى كه چه را مىگويم
هديه بابا را
اولين حق همه انسانها
رحمتى بىمانند
آرزويى ديرين
ارمغانى چون خون
وعدهاى فردوسين
حق آزادى را
محمدسعيدزاده - فروردين هشتاد و نه (سال صبر و استقامت)
روياى سبز آزادى
.......................
شهر من دختركانى دارد
نان شبشان خيس زاشك
بالشى از تهديد
متكايى از سنگ
و لحافى كه فقط يورش و تحريم به خاطر دارد
در يكى گوشه سرد
دخترى كز كرده در تحديد
زير پاهايش خاك
و به رويش هم باد
بر سرش پارهى چتريست كه با حركت مور
مىزند شانه باران بر زلف
زلفى از رنگ بهشت، زلفى از جنس خداى
پدرش كو كه ببيند اكنون
دخترش با چه كسى هم بازيست
زحل و تير به سان داور
جرزنى با برجيس
ماه و خورشيد همش پا به فرار
در حياط كهكشان شيرى
او ولى مىدود اينجا و كجا
تا بيابد بابا
دخترك دست در دست خدا
مىرود تا بالا
و خدا نيز پر از حس غرور
با سر انگشت مهر
از بلندايى دور
مىكند جاى پدر را پيدا
دختر از لذت ديدارى دير
صدف چشم به پشت دست خود مىسايد
تا كه بهتر بتوان او را ديد
از پس اشك و گمان و ترديد
پدر اما پدرى ديگرگون
گيسوانى چون برف
چهره اما پرخون
كف پايش خبر ظلمت تاريخ همه انسانهاست
پدر از دور به صبر
گسترانَد بر عرش
فرش سبز اميد
هديهاى در دستش
سر دهد بانگ و ندا
دخترم زود بيا تا بابا
دختر اما شادان
دوش دلتنگ زهجران پدر
با كمى شيطنت و گه لىلى
مىرهد سوى پدر
اندك افتان و كمى هم خيزان
بر سر راه به ناگه جبريل
مىرساند پيغام
كه خدا گفت عزيزم هشدار
پس نصيحت نكشد انسان را
مىرسى نزد پدر خوب حواست باشد
نشكنى شيشه عمر بابا
...
دل روا دار كه حافظ باشى
وجه توفير تو و حيوان را
آن چه يك عمر پدرها با جان
با مسيحا دم مادرهاتان
مىخريدند براى فرزند
از بساط ستم بدكاران
در ازاى تبعيد
به بهاى زندان
...
حال دانى كه چه را مىگويم
هديه بابا را
اولين حق همه انسانها
رحمتى بىمانند
آرزويى ديرين
ارمغانى چون خون
وعدهاى فردوسين
حق آزادى را
محمدسعيدزاده - فروردين هشتاد و نه (سال صبر و استقامت)